ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

ترنّم نامه

وقتی ترنم مامان می شه...

سلام دختر نازم دختر عزیزم ، تو که یادت نمی یاد ولی مامان خوب یادشه که تو فقط دو ماه و نیم بیشتر شیر مامان نخوردی و بعدش شیر خشکی شدی. اینو گفتم که بگم " از کجا بچه شیر دادن یاد گرفتی ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!" البته توی مهدتون دیدم مامانهایی که میان توی اتاق شیر و بچه هاشون رو شیر می دن و حدسم اینه که از اونجا یاد گرفته باشی. به هر حال من که با دیدن این کارهات کلی خندیدم و قربون صدقه ات رفتم.........             الهی دورت بگردم که به عروسک می گفتی : " نی نی شیر بخور تا سیر بشی. .....   بعدش هم گفتی : سیر شدی. ؟ حالا ...
27 آذر 1393

دختر که باشی ، بابا هر کاری واسه خوشحالیت می کنه....

سلام ستاره قلب مامان و بابا همراه مامان جون و آقا جون رفته بودیم یک جای زیارتی  خارج از شهر که پارک نداشت. شما هم گیر داده بودی که سرسره می خواهم. بابا هم که دختر ذلیل....... این شد نتیجه اش.... بابا خودش شد سرسره دخترش......         الهی که خدا حافظ هر دوتاتون باشه عزیزهای دلم.     ...
27 آذر 1393

وقتی ترنم خودش می خواهد لباس بپوشه.......

سلام عزیز دلم جدیداً هر کاری می خواهی انجام بدی ، می گی " خودم" ....... این هم نتیجه اش........ البته اصلاً هم حاضر به اصلاح اشتباهت نیستی.......     فقط به زور موفق شدم یک دست از لباسهایی که روی اینها بود از تنت در بیارم. اون هم به بهانه گرما....   ...
27 آذر 1393

.......

سلام عشق مامان امروز دوباره بعد از 20 روز رفتی مهد. ..... این 20 روز که مامان جون و آقا جون پیشمون بودن حسابی واسه خودت خانومی کردی و توی خونه بهت خوش گذشت. دیروز مامان و بابایی رفتن خونشون. جاشون حسابی توی خونمون خالیه. امروز صبح باز هم رفتی مهد. اولش که رفتی داخل من هم پشت سرت اومدم که به مربیتون سفارش حال و احوال امروزت رو کنم. اینقدر مظلوم رفتی یک گوشه نشستی که دلم صد پاره شد. لعنت به غریبی و غربت      ....................   ...
23 آذر 1393

روزهای زیبای من و تو (13)

سلام ترنم جان دختر نازم ، عزیز دردانه قلبم ، مادر قربان هزار هزار ناز و ادا و دلبریهات. عزیز مادر روزها تند و تند می گذرد و من شاد و سرمست از حضورت  ، روزها و شبها رو در میان نغمه های شیرین کلامت گم کرده ام. باورم نمیشه که یک سال و ده ماه از بودنت در کنار من می گذره و من هر لحظه مشتاق تر به آغوش کشیدنت می شوم. اگر روزی هزار ساعت باشد و تمام هزار ساعتش تو در آغوشم باشی باز هم کم است. اما افسوس که در گذر این روزها و این زندگی ماشینی فرصت برای به آغوش کشیدنت و بوییدن عطر تنت کم دارم. صبح ها که مهمان مهد کودک هستی و ظهر ها هم که با هم میریم خونه تو بعد از خوردن ناهارت می خوابی تا پنج بعد از ظهر و با اومد...
1 آذر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد